ابراهیم چشم های زیبایی داشت.
خودش هم می دانست
شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند.
یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.
میگفتم: من یقین دارم این چشم ها تحفه ای ست
که تو به درگاه خدا خواهی داد.
همین هم شد...
ابراهیم چشم های زیبایی داشت.
خودش هم می دانست
شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند.
یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.
میگفتم: من یقین دارم این چشم ها تحفه ای ست
که تو به درگاه خدا خواهی داد.
همین هم شد...
بسـہ من دیگـہ نمی تونم آسمونی حرف بزنم
اینبار نوبت ِ شمـــاستــــ شـهــدا ...
با من حرف بزنید .. کمی هم واژه بفرستید
بغض های ِ این دوره و زمانه نمی ترکد , خفه می کند
آسمان این روز ها کبود ِ کبود است ...
نمی دانم چـه دیدید در آسمان کـه آسمانی شدید
کـه چشمان ِ بینای ما بصیرت نگاهش را ندارد ..
با من حرف بزنید ..
مگر نـه اینکه زنده اید ..